قسمت اخر شیدایم باش

بهتاش

مانی رو از دور دیدم داشت با بقیه میدوید خیلی ترسیدم نگرانم بلایی به سرشون بیاد متوجه مانی شدم یهو وایساد و به من خیره شد وچندلحظه بعد صدای گلوله ،گلوله ای که خورد به پهلوش و گلوله بعدی که خورد به بالای زانوش

من:شیــــــــدا شیدا

از ماشین پیاده شدم و به سمتش دو زدم بقیه بچها هم متوجه شدم همراه من سمت شیدا رفتیم

من:شیدا بلند شو توروخدا بلند شو الان وقتش نیست اینجا بخوابی

همه چشماشون پراز اشک شده بود حتی من مهرداد گفت:سریع زنگ بزنید امپولانس زود باشید

من:میترسم تا امپولانس برسه دور شده باشه با ماشین من میریم

مهرداد:خیلی خب فقط زود باش

شیدارو بغل کردم بردم سمت ماشین بچه هاهم درحالی که گریه میکردن دنبالم میومدن

هانا:منم باهات میام

من:خیلی خب بیا

منو مهرداد جلو نشستیم هاناهم عقب نشست و سر شیدارو گذاشت روی پاهاش با تمام سرعتم سمت بیمارستان میرفتم

مهرداد:دعا بکن اتفاقی براش نیفته باشه وگرنه روزگار توم سیاه میکنم

من:الان وقت این حرفا نیست

مهرداد:چرا نیست مانی من بخاطر تو و اون بابای عوضیت به این روز افتاد

من:باشه تقصیر منه ولی خفه شو و بزار به بیمارستان کوفتی برسیم

تا رسیدن به بیمارستان دیگه کسی حرف نزد

میخواستم شیدارو بغل کنم ببرم داخل که مهرداد با چشمای به خون نشسته گفت:من نمیزارم جنازه اونم رو دوش تو بندازن

هانا:الان وقت این حرفاست مگه نمیبینی داره ازدست میره

مهرداد سریع شیدارو بغل کرد و برد توی بیمارستان:دکتر دکتر

پرستار:بزارش رواون تخت همتون برید بیرون

دکترا ریختن بالای سرشو بهش اهدای قلبی میکردن بقیه بچهاهم همراه بزرگا اومدن

ارشان:شیدا کجاست شیدا کوش کجاست

هانا:داد نزن ارشان اونجاست روی اون تخت دارن بهش اهدای قلبی میدن

ارشان:چرا چراباید با اون دستگاه ها بریزن روی شیدای من شیدا رو من سالم دادم دست شما  حالا چرا اون روی تخت بیمارستانه جواب منو بدین

هانا:من نمیدونم همه داشتیم باهم فرار میکردیم که متوجه شدیم شیدا افتاده زمین سریع اوردیمش بیمارستان

ارشان:همین این شد جواب من

رایان:اروم باش اراشان

ارشان:چجوری اروم باشم مگه نمیبینی چجوری بیجون افتاده رو تخت اینا همش بخاطر تو نقشه مسخره تو بود ببین رایان برو فقط دعا کن چیزی نشه وگرنه..

ریحانه یه سیلی به ارشان زد:وگرنه چی ها

ارشان که دستاشو گذاشته بود رو صورت با غروری شکسته گفت :زندگی تو و اون داداشت روسیاه میکنم بعداز گفتن این حرفش رفت بیرون

من:مقصر کل این ماجرا منم

مهرداد:دقیقا مشخصه

من:میدونم عذرخواهی کنم به هیچ دردی نمیخوره ولی قول میدم برای کمک به شیدا همه سعیم رو بکنم

مهرداد:تنهاکاری که میتونی بکنی این که از زندگی ما بری بیرون دیگه نمیخوام سایه تو و اون بابات رو زندگیمون باشه

دیگه حرفی برام نمونده حقم هرچی بهم بگن از بیمارستان زدم بیرون سوار ماشین شدم باید برگردم سمت ویلا معلوم نیست با اون اشغال چیکار کردن گرفتنش یانه وارد ویلا شدم همجا پراز مامور بود

من:جناب سروان

سروان:بله

من:تونستید پدرم رو دستگیر کنید

سروان:کیامرث پدر توعه؟

من:بله خودمون زنگ به شما زدیم

سروان:اره اونجاست

من:میتونم ببینمش

سروان:اره ولی بعد از دیدن بابات بیا به اداره پلیس

من:چشم ممنون از زحمتتون

سمت بابام رفتم دستبند بهش زده بودن

من:چطورشد اقای کیامرث خان میبینم دستبند به دستت زدن توکه همیشه ادعات میشد بهترینی پس حالا چرا اینجایی

کیامرث:اینو باید از پسر نمک نشناسم بپرسم

من:هه پسر بعد اون یکی پسرت الان کجاست هان

یقش رو محکم بلند چسبیدم داد زدم:اون یکی پسرت کو بهنام چرا الان زیر خاک پسرتو کی زیرخاک کرد چرا جواب نمیدی

فقط دیدم اشک از چشماش ریخت گفتم:اشکت دیگه چیه توکه همه کار کردی توکه زندگیمون رو به گند کشیدی دیگه چی میخوای تو حتی به شیداهم رحم نکردی

کیامرث:اصلا تو میدونی بهنام چرا مرد

من:اره میدونم که تو عوضی کشتیش

کیامرث:نه اشتباه فهمیدی بهنام بخاطر اون مادر هرزت مرد

من:یعنی چی برای چی اون باید بخاطر مامانم بمیره

کیامرث:چون من میخواستم گلوله رو به مادرت بزنم مادرت بهتاش تو مادرتو نشناختی اون کصافت زندگیم رو خراب کرد بهم خیانت کرد من میخواستم اونو بکشم ولی بهنام خودشو انداخت جلو گلوله اون بخاطر مادرت فدا شد ولی من تا الان حرف نزدم بهنام گول مادرتو خورد میخواست ببخشمش ولی من نبخششیدم میخواستم از زمین محوش کنم من بهنام رو کشتم اره من کشتمش

بدنم بی جون شد بعداز شنیدن حرفاش باورم نمیشد چرا بهنام باید این کارو بکنه

سروان:متهم رو ببرید

من:صبرکنید من هنوز باهاش حرف دارم

سروان:بیا کلانتری حرفاتو بزن

من:مامان من کی بود فقط همین رو بگو تو هیچوقت راجبش حرف نزدی پس بهنام از کجا فهمید حرفات همش دروغ بهم بگو دروغه

بدون حرف بدنش من موندم و یه عالمه سوال لعنتی جواب سوالای منو کی میده

 

***********

چهارروز بعد

بهتاش

چهار روز گذشته مانی توی کماست حتی نمیزان ببینمش بابام زندان دارم میرم اونجا برای جواب سوال هام

سرباز:بروتو

رفتم تو اتاق ملاقان فقط یه میز بود و دوتا صندلی کیامرث روی صندلی نشسته بود رفتم روبروش نشستم

من:خب حرف بزن

کیامرث:اومدی چی بشنوی من حرفامو بهت زدم

من:خودت میدونی حرف من چیه مامان من کی بود اصلا چرا باید بکشیش

کیامرث:بفهمی که چی بشه اون فقط یه زن اشغال بود

من:بهم بگو این چیزارو تو گوشم ننداز

کیامرث:خیلی خب میگم ولی باور کردن یا نکردنش باخودت

من:خیلی خب

کیامرث:سی سال پیش تقریبا بیست و سه سالم بود تولد یکی از دوستام بود بهمن فکر کنم بشناسیش بهمن زاهدی

من:اره میشناسمش

کامرث:رفتم تولد بهمن جشنش بزرگ و مخطلت بود خوشگذشته بود تو پیست رقص یکی ماهرانه میرقصید نظرمو جلب کرد یه دختر سفید با موهای طلایی و چشمای طوسی زیبایی بینظیری داشت راجبش از بهمن پرسیدم ولی بهم گفت خواهرمه از طریق بهمن باهاش اشناشدم اسمش ونوس بود اسمش هم قشنگ بود تا اینکه فهمیدم عاشقش شدم ولی از یه طرف میدونستم بهمن تو کار خلاف دلمو زدم به دریا و به ونوس احساساتمو اعتراف کردم اون هم قبول کرد بعد از یه مدل باهم ازدواج کردیم عاشقانه میخواستمش بعداز مدتی تو به دنیا اومدی اسمت رو مادرت انتخاب کرد بهتاش ولی بعد از به دنیا اومدنت ونوس مثل مرغ پرکنده بود میدونستم خیلی اهل بیرون رفتن و معاشرت بود ولی خیلی نمیپرسیدم کجا میری بعداز دنیا اومدن تو بدتر شد تا اینکه تو یکم بزرگ شدی یه مدت بعد که بهنام رو حامله بود گفت میخوام سقطش ولی بهش اجازه ندادم گفتم اون بچه منم هست و اجازه نمیدم راضی شد یبار تعقیبش کردم بعداز یه عالمه پرس و جو کردن فهمیدم بهمن تو کار قاچاق دختر و دخترارو برای شیخ های عرب میفرسته و نقش ونوس اینکه بهشون رقص اموزش میداد باورم نمیشد ونوس میخواست بهنام رو سقط کنه چون از کاراش عقب میفتاد راجبش حرفی نزدم ترسیدم لج کنه بهنام رو بندزه نه ماه که شد به دنیااومد بهنام هنوز اسم نداشت همه چیز رو بهش گفتم سعی داشت منم ببره تو اون کار ولی قبول نکردم از کشور رفت تو بهنام رو بزرگ کردم افتادم تو کار خلاف بهمن کار خودشو کرد منم رفتم تو اون کار تا اینکه بزرگ شدید فهمیدم ونوس رفته سراغ بهنام یه حرفایی بهش زده بود و همه رو انداخته بود گردن من بهنام هم باور کرده بود طرف مامانش رو میگرفت یروز رفتم سراغ ونوس دیدم بهنام هم کنارش تویه یه خونه هست میخواستن توروهم بکشن طرف خودشون بحثمون شد تحملم تموم شد اسلحه رو دراوردم به سمت ونوس نشونه گرفتم گفتم:توحق نداری بچهامو ازم بگیری نه بهنام نه بهتاش

بهنام گفت:بابا اون اسلحه رو بنداز بدتراز اینش نکن

کیامرث:بهنام گول حرفای اینو نخورد اون هممون رو ول کرد

بهنام:من نمیزارم بابا بیا چهارتایی باهم زندگی بکنیم

ونوس:پسرم میبینی این هیولایی که بهت میگفتم اینه همونی که بهم خیانت کرد

بعد از گفتن این حرف گفتم:بمیر لعنتی و ماشه رو کشیدم ولی بهنام خودشو انداخته بود جلوی گلوله درست خورد وسط پشونیش بهنام من جلوی من پرپرشد شلیک بعدی رو به ونوس کردم هفت تیرمورو بدن ونوس خالی کردم داد میزدمو به ونوس شلیک میکردم جسم بی روح بهنامم رو بغل کردم من بهنام رو کشتم با دستای خودم

بعداز تموم شدن حرفاش بلند شروع کرد به گریه کردن

کیامرث:بهتاش برادرش حقش این نبود اون باید زندگی میکرد اون باید باتو باشه منو نبخش من ازت بخشیدن نمیخوام ولی مادرتو بشناس اون که همیشه راجبش میپرسیدی

من:چرا اینارو به من نمیگفتی

کیامرث:نمیخواستم تورو وارد ماجرای ونوس کنم برای همین فقط راجب مرگ بهنام بهت گفتم

نمیدونستم باید چی بگم گریه های مردونه کیامرث فضای اتاقو پر کرده بود

نمیدونم باید ببخشمش یا ازش متنفر باشم این کارشو ببخشم بقیه کارای دیگش چی دخترایی که بیچاره کرد چی

دراتاق باز شد

ستوان:سرباز متهم رو برای قصاص اماده کنید وقت ملاقت تمومه

من:قصاص راجب چی حرف میزنید

ستوان:متهم محکوم به قتل حکم دادگاه قصاصه

روبه بابا گفتم:تومیدونستی که حکمت قصاصه

کیامرث:اره بهم گفته بودن

من:همیشه دلم میخواست اینو بشنوم ولی الان ..

کیامرث:باید تاوان خون پسرمو بدم

سربازا کیامرث رو بردن هنود حرفای رو درک نکرده بودم اخه چرا به این زودی باید قصاص بشه رفتم جایی که اعدام اجرا میشه حکم رو خوندن گفتن حرفی نداری

کیامرث:پسرم توخوب بزرگ شدی بهت افتخار میکنم

نمیدونم باید چیکار کنم همیشه دلم این صحنه رو میخواست اما حالا میدونم مقصر کسی دیگه هست  طناب رو دور گردن کیامرث کردن

من:بابا میبخشمت میبخشمت تنهام نزار ...اقا من بابام رو میبخشم اون طناب رو باز کنید تورو خدا باز کنید داره خفه میشه

قاضی:پسرم اون خیلی کارای دیگه کرده دخترایی که بیچاره کرده چی کی رضایت اونارو میده

من:من رضایت میگرم توروخدا ولش کنید ببینید داره میمیره من رضایت مرگ داداشمو میدم بخشیدمش

قاضی:نمیشه پسرم

دیدن مرگ بابام جلو چشام سخت بود دوباره عزادار شدم دوباره لباس مشکی حالا هیچکس رو ندارم

**********

چهل روز بعد

چهل روز گذشته چهلم بابام گذشت ریان و خانوادشم اومده بودن باهام بهتر شده بودن گاهی وقتا میرفتم بیمارستان دیدن شیدا ولی هنوز توی کماهست الانم توی بیمارستانم حالش بهتر شده

من:شیدا خانم نمیخوای بیدار بشی دیروز چهل بابا بود حالم اصلا خوب نیست نمیخوای کنارم باشی نمیخوای بهم بگی نگران نباش پیشتم میدونم خیلی زود بهت دل دادم ولی دل دیگه چیکارش کنم یهویی عاشق میشه چشمای توم که خودش داستانی داره

خنده تلخی کردم که یکی اومد داخل

ارشان:تواینجایی هنوز

من:اره پیش شیدا موندم

ارشان:امروز رو بیا خونه رایان

من:ممنون مزاحمتون نمیشم

ارشان:دستور ریحانه خانم نمیتونی زیرش بزنی

با خنده تلخی گفتم:باشه بریم

سوار ماشین شدم اهنگ ملایمی پلی شده بود

ارشان:فردا تولدمه

من:واقعا مبارک باشه

ارشان:تولد شیداهم هست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

معین کریمی
ساعت16:26---21 شهريور 1397
سلام داستانهای قشنگی داری فرصت کنم حتما میخونم. خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
www.mkgallery.ir


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : برچسب:, | 16:36 | نويسنده : narges |